فندوق کوچولوی مامانفندوق کوچولوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

سارا و کوچولوش

بدون عنوان

سلام فندقم دیشب فکر کنم یخ کرده بودی آره؟ بمیرم ببخشید گلم. آخه وقتی یخ میکنی توی شکمم احساس میکنم.وقتی پتو میکشم روم تکونهات بیشتر میشه و مثل سابق میشی اما وقتی یخ میکنی تکونهات آهسته هست. باباجون زنگ زد و فرودگاه هست.دیشب هم زنگ زد ببینه حالمون خوبه.نگران شده بود چون دیروز یه کم تاری دید داشتم ترسیدم. به دکتر زنگ زدم اولش گفت به خودت داری تلقین میکنی. بعدش گفت تا یک ساعت دیگه اگر ادامه دار شد بیا مطب.باباجون هم نگران شده بود .زنگ زدگفتم حال جفتمون خوبه و خیالش راحت شد.واست کادو هم خریده بزار بیاد ببینیم بابای فندق کوچولو واسش چی خریده. دیشب هم بابا جون یک بار دیگه هم زنگ زد  و گفت توی صحن امام رضا هست و التماس دعا بهش گفتم...
29 مهر 1393

اومدن باباجون

سلام عزیزم ظهرت بخیر.باباجون زنگ زده بود حالمون رو بپرسه.فردا بابا جون میاد هوراااااااااااااااااا.ساعت 11 پروازشه.و ظهر پیشمونه. به نظرت چی درست کنیم؟ یه غذای خوشششششششششششمزه واسش درست کنیم.دفتر آشپزیم رو باز کنم ببینم چی درست کنم. چند روز پیش تر ها ترشی ناز خاتون درست کردم خیلی خوشمزه بود .باباجون همراه با غذاش از این ترشی میخوره .چون بادمجون کبابی خیلی دوست داره. فردا هم میخوام یه غذای خوشمزه درست کنم که خستگی بابا جون از تنش در بیاد. دیشب تا ساعت 4 صبح بیدار بودم خوابم نمیبرد.و جنابعالی هم بیدار بودین.خندم گرفته بود.بهت گفتم مامانی چرا بیداری بخواب.یهووووووووو از اون تکون گنده ها خوردی فهمیدم که نمیخوای بخوابی.ومثل ماما...
28 مهر 1393

قصه بزغاله زیبای خوابالو

   بزغاله  کوچولو به همراه گله گوسفندان، برای گردش و چرا، راهی دشت و صحرا شد. چوپان مهربان می دانست که بزغاله ها گوسفندان بازیگوش و سر به هوایی هستند به خاطر همین بیش از بقیه گوسفندان ،حواسش به بزغاله بود. اما بزغاله انقدر از گله دور می شد و این طرف و آن طرف می رفت که چوپان را خسته می کرد. ظهر که شد چوپان زیر یک درخت به استراحت پرداخت. گوسفندان هم که حسابی  خسته بودند هر جا سایه ای بود همانجا خوابیدند. اما بزغاله هنوز دوست داشت بازی کند. هی با شاخهای کوچکش سر به سر بقیه گوسفندان می گذاشت تا با او بازی کنند ولی هیچ کس حوصله نداشت. همه دوست داشتند بخوابند. بزغاله کوچولو خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. چون اصلا...
27 مهر 1393

پن کیک صبحانه

سلااااام امروز مامانی زد به سرش که پن کیک صبحانه درست کنه.اول اومدم نت و دستورشو از نت گرفتم.واسه اینکه حوصلم سر نره. شروع کردم به درست کردنش. با قالبهای کوکو و کتلت قالبهای پن کیک رو زدم که به شکل قلب و ستاره بودن. خیییییییییییییییییلی خوشمزه شد.اولین بار بود درستش میکردم. بعد زنگ زدم به خاله که واسه دخمرش هم درست کنه و طرز تهیه ش رو واسش گفتم. الان هم گذاشتم خنک بشه تا بعد بزارمشون یخچال. مطمئنم که بابا جون هم دوست داره. امروز صبح بابا جون زنگ زد که ببینه حالمون چطوره.طفلی نگرانه مخصوصا که گریه کرده بودمو خودم واسش لوس کرده بودم حالا زنگ میزنه که ببینه ما حال و احوالاتمون چطوره. بله.الان هم یه لگد زدی یعنی حرف مامانو تایی...
27 مهر 1393

اولین ماموریت بابا جون و دکتر رفتن مامان

سلام عزیزم صبحت بخیر امروز باباجون اولین ماموریت کاریش رو رفت مشهد.ساعت 6:30 دقیقه صبح بیدار شد و رفت. من هم چون به بابایی وابستم و تا حالا از من جدا نشده بود دیشب خیلی گریه کردم.بابا جون ناراحت شد گفت گریه میکنی منم ناراحت میشم وقتی برم خیالم راحت نیست. منم اشکامو پاک کردم تا بابایی غصه نخوره. بعدش گفت بریم بیرون حال و هوات عوض بشه.گفتم دل و دماغشو ندارم اما باباجون اصرار داشت که بریم. وقتی سوار ماشین شدیم ماشین رو از پارکینگ آوردیم بیرون شروع کرد به بارون اومدن.خیلی ذوق کردم و به وجد اومدم و ریلکس شدم. به بابا جون گفتم آخ جووووووووووون بارون من بارون رو خیلی دوست دارم.بابا جون گفت: خب معلومه دخملمونه. وقتی بارون میاد من و با...
26 مهر 1393

بدون عنوان

سلام  عزیزم دلم دیروز که عید بود عید سیدها بود عید شما هم بود مثل هر سال ناهار پدر دعوتمون کرده بودن شیان.همه بودیم.امسال عزیز جون و آقا جون هم بودن.شما هم بودی.الهی مامان قربونت بره. هوای فوق العاده عالی بود هوای سرد پاییزی که بارونی بود .شیان خیلی سرد بود و بارون زیادی اومد.خیلی خوب بود و کیف داد.همه دوست داشتن.شیان رو من خیلی دوست دارم مثل جاده چالوس میمونه.فوق العاده ست. دیروز هم عید شما بود هم اینکه بارون هم اومد اسمت هم که بارانه.خیلی دوست داشتم عید باران من بود و بارون هم میومد. بعد از شیان رفتیم خونه پدر اینا عزیز اینا گل گرفتن و رفتیم.وقتی خواستیم خداحافظی کنیم.مامان مریم به رسم هر سال واسه من عیدی خریده بود.آخه ...
22 مهر 1393

عید غدیر

عید غدیر رو به همه نی نی ها و مامان باباها تبریک میگیم.(مامان سارا و فندق کوچولو)   خورشيد چراغکي ز رخسار عليست / مه نقطه کوچکي ز پرگار عليست هرکس که فرستد به محمد صلوات / همسايه ديوار به ديوار عليست عيد غدير مبارک ...
20 مهر 1393

دعا برای باردار شدن

این دعا رو برای دوستای عزیزم که منتظر نی نی هستن میزارم ایشالله که یه روزی هم اونا نی نیشون رو بغل کنن ازامام جعفر صادق(ع) منقول است : هر صبح و شب 70 مرتبه(سبحان الله) سپس 10 مرتبه (استغفرالله ربی و توب الیه) سپس 9 مرتبه (سبحان الله) و بعد 1 مرتبه ( استغفرالله ربی و اتوب الیه) بگوید.راوی می گوید جمع کثیری به این عمل مداومت نمودند و صاحب فرزند شدند. امام باقر فرمودند سه روز بعد از نماز های واجب ، بعد از نماز عشاء و صبح 70 بار (سبحان الله) و 70 با (استغفرالله) بگو و سپس آیه ( 10-12 سوره نوح) را بخوان. سپس در شب سوم نزدیکی کن.خداوند فرزند سالمی به تو عنایت می کند.  
19 مهر 1393

بدون عنوان

فندقی مامان سلام پرنسس بابایی خوبی؟ نمیدونی بابا چقدر ذوق داره همش داره دعا میکنه که خدایا بچم سالم به دنیا بیاد.واسه سلامتیت نذر امام زاده صالح کرده. دیروز من و باباجون وعزیز جون و آقا جون رفتیم بیرون. اول رفتیم مغازه دوست بابا جون واسه خرید لباس و این چیزا هممون خرید کردیم.بعد از اون رفتیم دلاوران واسه شما پشه بند خیلی خیلی خوشمل خریدم (مبارکت باشه گل کوچولو)و بعد رفتیم به طرف حرف شاه عبدالعظیم که عزیز جون و آقا جون میخواستن برن. یک ساعت اونجا بودیم.همه به من نگاه میکردن. یه خانومی اومد پیشم گفت خانوم تو رو خدا واسم دعا کنین شما بارداری دعات میگیره.گفتم چشم حتما یه خانوم دیگه هم به من التماس دعا گفت و بعد گل مریم بهم داد و گ...
18 مهر 1393